35 stories
·
3 followers

صبح است. هنوز کسی نیامده. دارم عکس‌های پناهجوها را می‌بینم. عکس‌ها تازه هستند. ب...

1 Share
صبح است. هنوز کسی نیامده. دارم عکس‌های پناهجوها را می‌بینم. عکس‌ها تازه هستند. برای دیشب و دوشب پیش، در نزدیکی مرزهای مجارستان. مجارستان مرزهایش را روی پناهجویان بسته. توی عکس‌ها آدم‌ها پاچه‌های‌شان را بالا زده‌اند و دارند توی گل حرکت می‌کنند. «حرکت»؛ این کاری است که آن‌ها به مدت طولانی انجام می‌دهند. یک رژه‌ی طولانی.
مجارستان مرزهایش را بسته. هشتاد سال پیش یهودیان مجار هم چنین سفرهایی را تجربه کرده بودند. سفرهای طولانی با کودکان و پیرها. آن‌ها هم راه رفتن کنار ریل قطار، رد شدن از زیر و روی سیم‌خاردارِ مرزها، سکوت‌های طولانی در مسیر و ایستادن در هرجایی که ایستگاه یا شبیه به آن بود، تجربه کرده‌اند. هانا آرنت در "آیشمن در اورشلیم" نوشته که آدولف آیشمن هیچ‌گونه فساد اخلاقی نداشت. مهربان بوده و سربه‌زیر. یک مرد خانواده‌دوست. در عین حال او چهارصدهزار یهودی را به کوره‌های آدم‌سوزی می‌فرستد. آرنت می‌نویسد که آیشمن قدرت تخیل خود را از دست داده بود. نمی‌توانست خود را جای دیگران بگذارد که ببیند چه دردی و چه رنجی به دیگران وارد می‌کند.
عکس‌هایی را می‌بینم از اجساد دوازده نفر که در مدیترانه غرق شده‌اند. دریانوردهای ترکیه جسدهای‌شان را از آب گرفته‌اند. دمای آب مدیترانه در این فصل از سال به نوزده درجه‌ی سانتیگراد می‌رسد. معمولاً انسان‌ها قبل از غرق‌شدن، از ترس غرق‌شدن سکته می‌کند. فکر می‌کنم آن‌ها نیز همین اتفاق برای‌شان افتاده. آن‌ها را در کیسه‌های زیپدار گذاشته‌اند. سبز تیره. کنار هم در قایقی چیده‌اند. هفتادوپنج سال پیش، وقتی نازی‌ها پاریس را فتح کردند، والتر بنیامین یکی از میلیون‌ها فرانسوی و مهاجری بود که به سمت جنوب گریخت. از کوه‌های پیرنه عبور کرد و به مرز اسپانیا رسید. مأموران گمرک اسپانیا اجازه‌ی عبور را به او ندادند. تهدید به استردادش کردند. در مسافرخانه‌ای کوچک، در کرانه‌ی غربی مدیترانه، بنیامین خودکشی می‌کند. او سال‌ها پیش از خودکشی به دوستش گرشوم شولم نوشت: «همچون کسی که در کشتی شکسته‌ای، از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد. شاید، اما، او از آن‌جا نشانه‌ای به رهایی را بازیابد.» در عکس کیسه‌های اجساد به دو کیسه‌ی کوچک‌تر ختم می‌شود؛ روی عرشه‌ی قایق، زیر تیرکی که پرچم ترکیه نصب شده. داخل کیسه‌ها را بازنشده می‌توان حدس زد.
Read the whole story
rozhindo
3348 days ago
reply
Share this story
Delete

Running over the same old ground

1 Comment and 2 Shares

از قفسه دم در یک سطل ماست و یک بطری شیر و از جزیره سبزیجات انباشته روی هم یک کیسه پیاز و دو بسته اسفناج برداشتم. همین امروز صبح یک کپه اسفناج گندیده که تبدیل به لجن یشمی رنگی شده بود و شیره‎ی مسموم زرد رنگی ترشح می‎کرد رو از کشوی پائین یخچال دور ریختم و نمی‎دونم چرا با این‎که مصرف ندارم باز می‎خرم. شاید چون آخر هفته رو فقط آشغال و مواد سرطان‎زا خورده بودم و حالا خرید یک بوته اسفناج روحیه‎م رو خوب می‎کرد. بغلم پر از جنس شده بود و ارتفاعش تا روی دماغم می‎رسید و کیف دستی و یک پوشه نقشه هم ازم آویزون بود. هربار فکرمی‎کنم خرید خاصی ندارم و دم در سبد برنمی‎دارم و آخرش مثل حمال‎ها بار رو دستی می‎برم تا دم صندوق. فکر می‎کنم اگه چرخ‎دستی برندارم در مصرف زمان صرفه‎جویی می‎شه. عصرها که از اداره میام بیرون خیلی عجله دارم و به پیرمردها و توریست‎های حیرون و چلاق‎ها تنه می‎زنم و لایی می‎کشم و سبقت می‎گیرم که زودتر برسم خونه و بشینم روی مبل و به دیوار خاکستری رنگ روبه‎روم خیره شم. احساس می‎کنم این عجله بیمارگونه ویروس مهلکیه که در نیویورک دچارش شدم. انگار روحی نامرئی در فضای شهر سرگردانه و مردم گله گله توی خیابان ها دنبالش می‎دوئن و بعد از یک مدت سودازده می شن و دیگه ترمزشون نمی‎گیره و حتا وقتی ساکن یک‎جا نشستن هم ذهن‎شون داره نفس نفس زنان می‎دوئه و کف و خون بالا میاره.

اجناس رو روی تسمه نقاله چیدم و صندوق‎دار دونه دونه اسکن کرد و توی کیسه انداخت و هرچند ثانیه یک بار سکته‌یی بین کارهاش می‎افتاد و محو تصویر خودش در مانیتور روبه‎روش می شد و پلک نمی‎زد. فکرکنم چون خیلی خوشگل بود این‎جوری می‎کرد و هربار که انعکاس صورتش رو می‌دید در حیرت فرو می‌رفت و براش عادی نمی‌شد. چهره‎ش رنگ پریده و خلوت و صامت بود و مثل جسد لب‌های سفید و حلقه‎یی بنفش دور چشم‎ها داشت و نگاهش که می‎کردی انگار قدم در اتاقی خالی گذاشته باشی صدا می‎پیچید و اکو می‎شد.

بیرون سوز سردی میومد و شال‌گردن رو کشیدم روی دماغ و دهنم و قوز کرده راه افتادم به سمت خونه. زمستون‎ها گردن عضو اضافه‏ و دردسرساز بدنه و هرچی در خودت فرو ببریش تحمل سرما راحت‎تر می‎شه و بیخود نیست پنگوئن‏ها گردن ندارن و تکامل انسان‎های ساکن نقاط سردسیر هم به همین سمته و احتمالا کله ی نوادگان ما مستقیما از روی شونه‎ها دربیاد.

کمی بعدتر روی کاناپه‎ی فیلی رنگ محقر آیکیام که خودم سرهمش کردم و پیچ مهره‎هاش خوب چفت نشده و همین روزهاست که متلاشی شه نشسته بودم که مامانم زنگ زد. دوربین رو هی می‎چرخوند روی در و دیوار و مهناز و شهناز رو نشونم می‎داد در حالی که من کوچک ترین علاقه‎یی به دیدن کسی غیر از خودش ندارم. گاهی ازین که دورم احساس گناه می کنم و نگرانی مثل خوره به جونم میوفته و هی پرس و جو می‎کنم فلان دکتر رفتی و بهمان آزمایش رو دادی و هربار هم با خنده و شادی می‎گه نه. نمی‎دونم شاید از عذاب وجدان من لذت می‎بره. خودم که خیلی لذت می‌برم و کلا عذاب‎وجدان تو سیستم ذهنی و تربیتی آریایی مورد مثبتیه و اگه نداشته باشی باید بری درمونگاه معاینه شی. اگه این‎جا بودن اوضاع بهتر می‌شد و البته با این سیستم مهاجرتی داغون و قطره‌چکونی آمریکا در بهترین حالت چهار پنج سالی ازین که بتونن بیان فاصله داریم و اصلا نمی‌دونم علاقه‌یی به اومدن دارن یا نه. گاهی فکر می‌کنم کمی پول‎هام رو جمع کنم و برگردم ایران دورهم باشیم. البته خرج و مخارج اون‎قدر زیاده که چیزی جمع نمی‎شه ولی خوب این‎طوری هم اگه برگردم خیلی حس ناکامی می‌کنم. البته حس ناکامی که همیشه می‎کنم و الان دیگه مشخص شده ارتباط معناداری با موندن و نموندن و رفتن و اومدن نداره و بیشتر اشکال فنی مغزه.

حوالی ساعت یازده نخ دندون کشیدم و مسواک زدم و رفتم زیر پتوی سبزرنگم. نیم ساعتی خیال‎پردازی کردم و بعد بلند شدم چمدونم رو بستم و دوباره برگشتم توی تخت. خیال‎پردازی قبل از خواب رو خیلی دوست دارم و مراسمش رو هرشب با دقت به جا میارم. ساعت شش از خواب بیدارشدم و شش و نیم از خونه زدم بیرون. توی اون ساعت فقط کارگرها توی خیابون بودن که از دکه‎های آلومینیومی کنار پیاده‎رو قهوه‎ی ارزون قیمت و نون فانتزی می‌خریدن. هفته یی دو روز باید برای کار برم اوهایو و ساعت هفت صبح سرویس‌مون کارمندها رو از سطح شهر جمع می‌کنه می بره به فرودگاه خصوصی کوچکی در شمال نیوجرسی. فرودگاهه در اصل اتاقی ده در دهه که یک دست مبل استخونی چیدن و گوشه‎ش یخچالی کوچک و فلاسک چای و قهوه و قندون گذاشتن و تشریفات و بازرسی نداره و با سیستم خطی های سدخندان-ونک کار می‌کنه. یک ربعی بیشتر توی سالن منتظر نموندیم و بعد نگهبان دم در داد زد بیاین سوار شین بریم. هواپیمای کوچک اداره روزی چهار بار بین اوهایو و نیویورک می‎ره و میاد و کارمندها رو ازین دفتر می‌بره به اون دفتر و این «همسفر بودن» با هم‌کارها خیلی اذیتم می‎کنه و کلا نمی‎دونم در بستر بیرون از اداره چجوری باید باهاشون برخوردکرد. تا می‏شینم اخم می‏کنم که دوستانه به نظر نیام و کسی بغل دستم نشینه. البته وقت‎هایی که یادم می‏ره اخم کنم هم کسی بغل دستم نمی‎شینه و مثل جزامی‌ها دورم خالی می‏مونه چون تازه‎واردم و این‌ها همه هم رو می‌شناسن و سال‎هاست همکارن و باهم می‎رن و میان و مثل اردوهای مدرسه ردیفی دورهم می‎شینن و قهقهه می‎زنن و با مهماندار بگو بخند می‎کنن. مهمانداره مرد چهارشونه‌ی بدجنسیه که از استاندارد مهماندارها ده بیست سالی پیرتره و مجلس رو خوب تو مشتش داره و با رئیس‌ها خوش و بش می‎کنه و به من محل نمی‎ده و موقع بادوم زمینی پخش کردن جا می‎ندازدم و بعد هم با بطری آب می‎کوبه توی سرم. اون‎قدر از ضربه غافل‎گیر شدم که هول می‎کنم و ازش بابت این‎که با بطری زده تو سرم عذر می‎خوام و وقتی می‎ره تازه یادم میاد ضارب اون بوده و خیلی ناراحت می‏شم و دوست دارم پاشم برم دست به یقه شم. نصف پرخاشگریم به خاطر پسیو اگرسیو بودنمه و این‎که همون موقع که می‎زنندم سکته مغزی می‎کنم و نمی تونم واکنش بدم و هی می‎مونه رو هم جمع می‏شه.

از پنجره بیرون رو نگاه می‎کنم. خونه‌ها قد کف دست و بعد قوطی کبریت می‌شن و هی آب می‌رن تا بلاخره محو می‎شن. هم می‎ترسم و توی دلم خالی می‎شه و هم بدم نمیاد از پنجره دود و بعد شعله‎های آتش ببینم و خلبان بگه موتورمون نقص فنی کرده و جو به هم بریزه و دم هواپیما کنده شه و سوراخش مثل سیاه چالی مهماندار بدجنسه رو مکش کنه و بعد مثل ماشین لباس شویی همه چیز با شتاب دور سرم بچرخه وآخرش تصویر مثل شمعی زیر بارون چند بار پت پت کنه تا خاموش شه.


Read the whole story
rozhindo
3353 days ago
reply
Share this story
Delete
1 public comment
paradoxi
3355 days ago
reply
عصرها که از اداره میام بیرون خیلی عجله دارم و به پیرمردها و توریست های حیرون و چلاق ها تنه می زنم و لایی میکشم و سبقت می گیرم که زودتر برسم خونه و بشینم روی مبل و به دیوار خاکستری رنگ رو به روم خیره شم

نیازمندی‌ها

1 Comment and 3 Shares
۱
اردیبهشت‌ماه بود توی نیازمندی‌های همشهری توی یک باکس کوچک نوشته شده بود: «به سمت موفقیت یورش ببرید». اون تکه از نیازمندی‌ها را بریدم و زدم بالای میز کارم، تا هر روز، تا هر روز این سال، ببینمش و بدوم و برسم به آن‌جا. امروز عصر دیدم کاغذ آن‌جایی که باشد نیست چون افتاده بود پشت میز. جنس کاغذ نیازمندی‌های همشهری یک‌جوری‌ست که انگار برای پنج‌سال پیش است، از پشت میز که کاغذ را درآوردم سنش از این هم بیش‌تر می‌خورد.  شک کردم که این کاغذ را اردیبهشت از نیازمندی‌های کنده باشم، شک کردم که امسال این کار را کرده باشم و شک کردم که اصلاً من این کار را کرده باشم.

۲
آدم‌های زیادی تو انتظار له شده‌اند. انتظار آدم را داغان و ویران می‌کند. من از این ویرانی‌ها زیاد دیدم. ما یک همسایه‌ای داشتیم دو سه تا خانه آن‌طرف‌تر از ما زندگی می‌کرد و اسمش سمیه بود. سمیه را می‌توان یکی از قربانی‌های انتظار دانست در زمانی که مردان در جبهه بودند و زنان در کوچه‌ها بودند. سمیه عصری در همان روزها آمد توی محله‌ی ما. او با مادرم رفت‌وآمد می‌کرد. نمی‌دانم مادرم توی او چه چیزی را دیده بود یا سمیه در مادرم چه چیزی را دیده بود که با هم جور شدند. بیش‌تر وقت‌ها از مدرسه که می‌آمدم سمیه توی خانه‌ی ما بود و سلام بهم می‌داد و من هم سلامی می‌دادم که خودم هم صدایم را نمی‌شنیدم. تا آن روزی که سمیه دم در خانه‌مان آمد و از مادرم خداحافظی کرد و من دیگر ندیدمش، یک بار هم نشد او را در لباسی ببینم به‌غیر از سورمه‌ای. مانتو یا پیراهن سورمه‌ای، جوراب سورمه‌ای، روسری سورمه‌ای. گردن سمیه و آن‌جایی که جناق سینه است توی آن همه سورمه‌ای، بخوبی دیده می‌شد. این را هم بگویم که او را همیشه بی‌آرایش دیدم، هیچ بزکی نداشت و لب‌هایش رنگ طبیعی خودشان را داشتند و اما چشم‌هایش بیش‌تر سرخ بود. می‌توانم بگویم صورتش در مجموع غمگین بود. موهایش قهوه‌ای سوخته بود و صاف بود و معمولاً آن‌ها دور از پیشانی‌اش می‌ایستادند و جای انگشت‌هاش توش پیدا بود و نشان می‌داد اصلاً توجهی به موهایش ندارد. چندباری هم در خانه‌مان وقتی داشت با مادرم حرف می‌زد می‌دیدم که چطور دستش را لای موهایش می‌برد و آن‌ها را به عقب می‌کشد؛ با یک جور چابکی همان‌جور که تمامی زن‌ها بلندند. موهایش را به عقب می‌کشید و برایم معلوم نبود که چطور برخلاف همه‌ی قوانین علمی ثابت‌شده تا آن‌زمان، موها آن پشت سرش، جای‌شان ثابت می‌ماند. سمیه یک منتظر بود. منتظر شوهرش مسعود که جزو مجاهدین خلق بود و خیال می‌کرد مسعود توی زندان است در حالی که به او گفته بودند مسعود اعدام شده است اما سمیه در باورش نبود و به مادرم گفته بود باور نمی‌کند و می‌گفت خانواده‌های دیگری هم بوده‌اند که به‌شان گفتند شوهرتون، بچه‌تون کشته شده اما بعد از سال‌ها از زندان آزاد شده‌اند. سمیه می‌گفت قضیه‌ی مسعود هم این‌جوری‌ست و برای اثبات حرفش نامه‌ای را نشان می‌داد با دست‌خط مسعود که از زندان نوشته بود و این‌که به زودی مشکلش حل می‌شود. سند خوبی بود اما تنها یک اشکال داشت: نامه بدون تاریخ بود. وقتی سمیه را دیدم، سه چهار سالی می‌شد که او بیش‌تر روزهای هفته را دنبال مسعود، برای ملاقات و دیدنش و خبری از او گرفتن می‌رفته و می‌آمده. آن سال‌ها توی بیش‌تر کوچه‌ها و خیابان‌ها مناسک جمعی برگزار می‌شد به این صورت که ریسه‌های چراغ را به تیرک‌های برق تو کوچه‌ها وصل می‌کردند و روشن می‌کردند و همسایه‌ها شیرینی پخش می‌کردند. در همان حین هم جنازه‌هایی آورده می‌شد. سهم هر کوچه دست‌کم یک جنازه بود که از سر خیابان می‌چرخید و وارد کوچه می‌شد. جنازه‌ها تقریباً با ارتفاع دو متر از زمین، روی دست دوست و برادر و خواهر و پدر و مادر، عبور می‌کردند. مردم در این مناسک به‌هم لبخند می‌زدند و تبریک می‌گفتند و در حالی که انگار برای پایان دوره‌ی انتظار شاد بودند، گریه هم می‌کردند. سمیه هم در این مناسک شرکت می‌کرد اما توی جمع نمی‌آمد و به همان در پیش‌شده‌ی خانه‌اش تکیه می‌داد و نگاه می‌کرد. بعد، مدت‌ها گذشت تا این‌که سرانجام انتظار دست از سر سمیه برداشت. به او اطلاع دادند که مسعود را کجا دفن کردند. آن روز، روز بی‌اعتباری آن نامه‌ی بی‌تاریخ هم بود، چون به سمیه گفتند این نامه را مسعود یک سال قبل از اعدام نوشته و یک سال بعد از اعدام به دست سمیه داده‌اند. فکر می‌کنم مادرم دلداری‌دادن را خوب بلد است. او خیلی سمیه را دل‌داری داد دلیلش هم فکر می‌کنم این بود که خود مادرم هم یکی از قربانی‌های انتظار بود. توی یکی از آن شب‌ها که سمیه به خانه‌مان آمده بود، سمیه وسط گریه‌ها و شیون‌هایش، صورت او را دیدم که یک لحظه گویی خندید. یک لحظه بود، چند ثانیه بود و به جایی خیره شده بود. یک لحظه‌ی زودگذر تو بهشت خاطراتش را مسعود سیر کرد. پیش خودم فکر می‌کردم فکر آدمیزاد به چه سرعتی می‌تواند پرواز کند؟
انتظار قربانی‌هایش را انتخاب می‌کند. انتظار بارها قربانی‌هایش را می‌کشد و زنده می‌کند و باز می‌کشد.

۳
او آن‌طرف نشسته بود. توی مانیتور بود و این برای خیلی وقت پیش بود و توی یکی از همین ماه‌ها بود چون یادم مانده که از روی بخاری کتری را برداشتم و برای خودم چایی ریختم. با این‌که آن شب سرعت خیلی خوب بود اما سکوت‌مان گرفته بود و حرف‌مان نمی‌آمد و در عذاب بودم. فکر می‌کنم او هم در عذاب بود. داشتیم همین‌طور که عذاب می‌کشیدیم خنده‌مان گرفت. بی‌دلیل شروع کردیم به خندیدن و خیلی خندیدیم. بعد آن خنده آرام‌آرام تبدیل شد به گریه. نمی‌دانم آیا برای این لحظه اسمی انتخاب شده؟ اسمی دارد این گردش؟ این چرخش؟ دوتایی خیلی گریه کردیم آن شب؛ سخت و حسابی. خط چشمش ریخته بود روی صورتش و خیلی زشت شده بود و چشمانش قرمز شده بود. این چیزی بود که قبل از قطع‌شدن دیدم.

۴
چند روز پیش به مادرم گفتم در جست‌وجوی فرمول جدیدی برای خوشبختی‌ام تا بتوانم آن چیزی را حفظ کنم که در حال از دست‌دادنش هستم. فکر می‌کنم با به دست آوردن این فرمول بتوانم به تمام آرزوهایم برسم چون من می‌خواهم به تمام آرزوهایم برسم. من می‌دانم خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی دارد. این را هم می‌دانم هر سال که می‌گذرد کار از این هم وخیم‌تر می‌شود اما باز هم می‌خواهم ادامه بدهم. بعضی موقع‌ها اطمینان دارم دیگر وقتی برایم باقی نمانده است اما می‌خواهم باز هم ادامه بدهم. مثل آن‌جایی که بتمن، نه، بروس وین در آن زندان زیرزمینی در حبس است و او تلاش می‌کند و تلاش می‌کند و تلاش می‌کند تا از آن دیواره‌ی عظیم در آن ناکجازندان رها شود. می‌آید زیر آن دیواره‌ی عظیم می‌ایستد که شبیه تونلی عمودی است و ته‌ش نور است و روشنایی است. و بعد در آن تلاش نهایی که آرام‌آرام تنه‌ی دیوار را در آغوش می‌گیرد و بالا می‌رود و به آن چیزی می‌رسد که در انجیل از زبان یهوه می‌خوانم «پاداشی عظیم». من می‌خواهم به تمام آرزوهایم برسم.

۵
توی «هشت نفرت‌انگیز»، جودی برمی‌گردد و به دارودسته‌اش می‌گوید «کاری که ما این‌جا می‌کنیم صبر کردنه.» آن بیرون، دشت را سراسر برف گرفته. پیش از بهار است.
Read the whole story
rozhindo
3378 days ago
reply
Share this story
Delete
1 public comment
paradoxi
3425 days ago
reply
چند روز پیش به مادرم گفتم در جست‌وجوی فرمول جدیدی برای خوشبختی‌ام تا بتوانم آن چیزی را حفظ کنم که در حال از دست‌دادنش هستم. فکر می‌کنم با به دست آوردن این فرمول بتوانم به تمام آرزوهایم برسم چون من می‌خواهم به تمام آرزوهایم برسم. من می‌دانم خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی دارد. این را هم می‌دانم هر سال که می‌گذرد کار از این هم وخیم‌تر می‌شود اما باز هم می‌خواهم ادامه بدهم.

and you'll see what I see now *

1 Share
چند سال پیش یک مستندی می دیدم اززندگی پرندگان بومی آمازون. نشان میداد که گاهی پرنده دچارانگل دچار انگل بیرونی می شود و انگل روی بدنش لانه میکند, آرام آرام از لای پرها پوستش را سوراخ می کند و همانجا بزرگ می شود و تزاید می کند. از جا کندنش و مجاورت جای زخم با هوا چنان دردناک است که پرنده ترجیح می دهد با همان کرم های زشت کثیف بسازد غافل از آنکه این ساختن یعنی به هفته ای از پا درآمدن. یادم هست که نشان می داد ساعات آخر، پرنده روی شاخه ها به زور خودش را نگه می دارد درحالیکه که کنار سرش یک سوراخ مهوع باز است و جشن کرمهاست. همانجاست که سرانجام توان از کف می دهد و از شاخه می افتد و چرخه غذای جهان را با باقی بدن نزارش خوراک میدهد. 
راستش کل ماجرا حکایت غمگین درستی است. زخم و دمل به چرک نشسته را که از پوست بکنی، آن جریان هوای تازه که می خورد به جای زخم، سوزش نسجت اینجور به تو می نماید که همان تحمل ناگواری مألوف و مزمن بهتر بود از این درد جراحت تازه.... ناغافل از اینکه بهبود و ترمیم کمی صبر و کمی هوای تازه می طلبید.
نبودن یک آدمهایی در زندگی ات ، یا ''دیگر نبودن چرک وجود یک آدمهایی درزندگی ات''  موهبت است. اصلا خود خوشبختی است. کاش ترس از بریدن رفاقتی که جا بازکرده بود به سالیان و به عفونت نشسته حالا،  کاش آن درد وزش نسیم خنک به زخم خونریزجدا شدنها، طبع راحتی طلب آدم را نفریبد. همانجور که مثلا ملافه نو میکنی و حال خوابیدنت از رایحه نو و تازگی لمسش خوش می شود، راستش توی پوست تازه نفس کشیدن خودش تفاوت را به تو نشان می دهد...فقط اگر بتوانی آن وزش هوای تازه را به زخمهایت تاب بیاوری و وسوسه نشوی که از سر ترس دمل کنده شده را دوباره به جایش بازگردانی.
Read the whole story
rozhindo
3515 days ago
reply
Share this story
Delete

So... Not an Addict

4 Shares


اولین مهمانی بعداز جدایی‌ام در این خانه است. دست‌و‌دلم می‌لرزد. مواد لازم مزه‌ها را چیده‌ام روی کانتر و هرچنددقیقه یک‌بار بی‌تمرکز٬ لیست خرید را چک می‌کنم. دوبار نوشته‌ام زیتون٬ زیتون و پنیر را به‌کلی فراموش کرده‌ام. حالا بادمجان‌ها آماده‌ی سرخ‌شدن‌اند و صدایم می‌کنند من اما نشسته‌ام روی صندلی و حواسم جای دیگر است. غمگین نیستم فقط ساکت‌ام و یک‌چیزی میان لایه‌های ذهنی‌ام گم‌شده که پیدایش نمی‌کنم. 

صبح‌های زود می‌دوم. موزیک را در گوشم فرو می‌کنم و این‌قدر می‌دوم که دیگر جز به نفس به‌شماره‌افتاده به‌چیزی فکر نکنم. می‌دوم و می‌دوم و چشم‌هایم را می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم و گه‌گاه عابرانی را تماشا می‌کنم که با تعجب نگاهم می‌کنند. به‌خانه که می‌رسم دوش می‌گیرم و زیر دوش٬ تنها جای امن کره‌ی زمین٬ جایی که کسی نمی‌شنود و نمی‌بیند٬ می‌گذارم که قطرات اشک و آب یکی ‌‌شود. 

اولین مهمانی بعداز جدایی‌ام در این خانه است. دست‌و‌دلم می‌لرزد. بیشتر دوستانم هنوز جریان را نمی‌دانند. دارم آماده می‌شوم که اگر سراغش را گرفتند٬ تک‌جمله‌ای برای شروع و خاتمه بحث پیدا کنم. مثلا بگویم «خوب بود و بعداز این‌همه سال فرازونشیب تمام شد» یا بگویم «نشد٬ گاهی نمی‌‌شود». لیست خرید را دوباره می‌گذارم جلویم و بادام‌زمینی را اضافه می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد بس‌که مزه‌های این‌ خانه تمام شده٬ بس‌که از ترس سیگار٬ لب به الکل نزده‌ام. شد شش‌ماه که سیگار را ترک کرده‌ام٬ الکل را٬ ازدواج را و هرچه٬ هرچه وابسته‌ام کند که برای از یادبردن‌اش روزی چهارکیلومتر بدوم. 



Read the whole story
rozhindo
3536 days ago
reply
Ayda
3538 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

Of the spotfull mind...

2 Shares
یک گروه بزرگی را هم از هموطنانم می بینم؛ از همان دورالبته٬ با بدن سالم٬ یک ساعت فاصله تا خانه پدری٬ کار در شرکت خصوصی٬ درس تمام شده٬ در یک رابطه ای که دستکم عکسهای شاد زیبائی دارد٬ ساکن یک آپارتمان رنگی یا خانه زیبا گیرم که از جیب باباجان کمک شده٬ در هر حال فرش ابریشم و قاب نقره و تشت طلا٬ سفر با دوست و رفیق٬ کیف آرایش به بزرگی یک چمدان٬ دوپس دوپس در اتومبیل نو... بعدش هر جا دستشان برسد از جیبشان در می آید:  آخ ای روزگار سنگین درد... ای قرصهای آرامبخش٬ ای سیاهی سکوت٬ ای راه نجاتی که نیستی ....
 
آدمهای اینجا که  می رویم زیر سقف هم و قاشق و چنگالشان را شمرده ام. دور از خانواده٬ سفر مدام  ولی همیشه در ارزانترین شرایط٬ شغلی که گاهی فقط یکشان دارد چون دیگری به نفع آنیکی شغل رها میکند برای مهاجرت یا نگهداری فرزند٬ آینده درس یا کاری که گاهی هم می ترساندشان٬ دوچرخه دست دوم٬ مبل دست سوم٬ از هفده سالگی اگر یک دلار از پدر یا مادر یا عمه و خاله و دایی کمک گرفته اند٬ پس داده اند. اگر هدیه گرفته اند تا ده سال نشانش داده اند به همه از جمله من و بابتش ذوق کرده اند.... و هر بار که بپرسی٬ حالشان یا خوب است یا می دانند که فلان بیماری٬ موقعیت شغلی٬ پوزیشن تحصیلی٬ پول سفر...در هر حال یک طوری می شود پس حال اینها هم بهتر خواهد شد.
 
اینکه یک نفر چه در داشته ها بغلطد و چه نه٬ ساکن هر جا که باشد و نباشد٬ با هر که باشد و از هر که بریده باشد٬ در هر شکل و هر احوال باید از قرص آرامبخشش عکس بگیرد یا در باب غم و سنگینی احوال بگوید و از آدمهای دیگر همدلی گدایی کند٬ در مقابل آنکسی که چنین رفتاری را به خواب هم نمی بیند٬ هر چقدر از هر چه داشته باشد و نه٬ از هیچ جا و هیچکسی جز خودش مطلقا طلبکار نیست٬ مرا به این باور می رساند که برای بعضی از بیماریهای خاص یک قوم هنوز اسمی اختراع نشده.
 
Read the whole story
rozhindo
3570 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories