از قفسه دم در یک سطل ماست و یک بطری شیر و از جزیره سبزیجات انباشته روی هم یک کیسه پیاز و دو بسته اسفناج برداشتم. همین امروز صبح یک کپه اسفناج گندیده که تبدیل به لجن یشمی رنگی شده بود و شیرهی مسموم زرد رنگی ترشح میکرد رو از کشوی پائین یخچال دور ریختم و نمیدونم چرا با اینکه مصرف ندارم باز میخرم. شاید چون آخر هفته رو فقط آشغال و مواد سرطانزا خورده بودم و حالا خرید یک بوته اسفناج روحیهم رو خوب میکرد. بغلم پر از جنس شده بود و ارتفاعش تا روی دماغم میرسید و کیف دستی و یک پوشه نقشه هم ازم آویزون بود. هربار فکرمیکنم خرید خاصی ندارم و دم در سبد برنمیدارم و آخرش مثل حمالها بار رو دستی میبرم تا دم صندوق. فکر میکنم اگه چرخدستی برندارم در مصرف زمان صرفهجویی میشه. عصرها که از اداره میام بیرون خیلی عجله دارم و به پیرمردها و توریستهای حیرون و چلاقها تنه میزنم و لایی میکشم و سبقت میگیرم که زودتر برسم خونه و بشینم روی مبل و به دیوار خاکستری رنگ روبهروم خیره شم. احساس میکنم این عجله بیمارگونه ویروس مهلکیه که در نیویورک دچارش شدم. انگار روحی نامرئی در فضای شهر سرگردانه و مردم گله گله توی خیابان ها دنبالش میدوئن و بعد از یک مدت سودازده می شن و دیگه ترمزشون نمیگیره و حتا وقتی ساکن یکجا نشستن هم ذهنشون داره نفس نفس زنان میدوئه و کف و خون بالا میاره.
اجناس رو روی تسمه نقاله چیدم و صندوقدار دونه دونه اسکن کرد و توی کیسه انداخت و هرچند ثانیه یک بار سکتهیی بین کارهاش میافتاد و محو تصویر خودش در مانیتور روبهروش می شد و پلک نمیزد. فکرکنم چون خیلی خوشگل بود اینجوری میکرد و هربار که انعکاس صورتش رو میدید در حیرت فرو میرفت و براش عادی نمیشد. چهرهش رنگ پریده و خلوت و صامت بود و مثل جسد لبهای سفید و حلقهیی بنفش دور چشمها داشت و نگاهش که میکردی انگار قدم در اتاقی خالی گذاشته باشی صدا میپیچید و اکو میشد.
بیرون سوز سردی میومد و شالگردن رو کشیدم روی دماغ و دهنم و قوز کرده راه افتادم به سمت خونه. زمستونها گردن عضو اضافه و دردسرساز بدنه و هرچی در خودت فرو ببریش تحمل سرما راحتتر میشه و بیخود نیست پنگوئنها گردن ندارن و تکامل انسانهای ساکن نقاط سردسیر هم به همین سمته و احتمالا کله ی نوادگان ما مستقیما از روی شونهها دربیاد.
کمی بعدتر روی کاناپهی فیلی رنگ محقر آیکیام که خودم سرهمش کردم و پیچ مهرههاش خوب چفت نشده و همین روزهاست که متلاشی شه نشسته بودم که مامانم زنگ زد. دوربین رو هی میچرخوند روی در و دیوار و مهناز و شهناز رو نشونم میداد در حالی که من کوچک ترین علاقهیی به دیدن کسی غیر از خودش ندارم. گاهی ازین که دورم احساس گناه می کنم و نگرانی مثل خوره به جونم میوفته و هی پرس و جو میکنم فلان دکتر رفتی و بهمان آزمایش رو دادی و هربار هم با خنده و شادی میگه نه. نمیدونم شاید از عذاب وجدان من لذت میبره. خودم که خیلی لذت میبرم و کلا عذابوجدان تو سیستم ذهنی و تربیتی آریایی مورد مثبتیه و اگه نداشته باشی باید بری درمونگاه معاینه شی. اگه اینجا بودن اوضاع بهتر میشد و البته با این سیستم مهاجرتی داغون و قطرهچکونی آمریکا در بهترین حالت چهار پنج سالی ازین که بتونن بیان فاصله داریم و اصلا نمیدونم علاقهیی به اومدن دارن یا نه. گاهی فکر میکنم کمی پولهام رو جمع کنم و برگردم ایران دورهم باشیم. البته خرج و مخارج اونقدر زیاده که چیزی جمع نمیشه ولی خوب اینطوری هم اگه برگردم خیلی حس ناکامی میکنم. البته حس ناکامی که همیشه میکنم و الان دیگه مشخص شده ارتباط معناداری با موندن و نموندن و رفتن و اومدن نداره و بیشتر اشکال فنی مغزه.
حوالی ساعت یازده نخ دندون کشیدم و مسواک زدم و رفتم زیر پتوی سبزرنگم. نیم ساعتی خیالپردازی کردم و بعد بلند شدم چمدونم رو بستم و دوباره برگشتم توی تخت. خیالپردازی قبل از خواب رو خیلی دوست دارم و مراسمش رو هرشب با دقت به جا میارم. ساعت شش از خواب بیدارشدم و شش و نیم از خونه زدم بیرون. توی اون ساعت فقط کارگرها توی خیابون بودن که از دکههای آلومینیومی کنار پیادهرو قهوهی ارزون قیمت و نون فانتزی میخریدن. هفته یی دو روز باید برای کار برم اوهایو و ساعت هفت صبح سرویسمون کارمندها رو از سطح شهر جمع میکنه می بره به فرودگاه خصوصی کوچکی در شمال نیوجرسی. فرودگاهه در اصل اتاقی ده در دهه که یک دست مبل استخونی چیدن و گوشهش یخچالی کوچک و فلاسک چای و قهوه و قندون گذاشتن و تشریفات و بازرسی نداره و با سیستم خطی های سدخندان-ونک کار میکنه. یک ربعی بیشتر توی سالن منتظر نموندیم و بعد نگهبان دم در داد زد بیاین سوار شین بریم. هواپیمای کوچک اداره روزی چهار بار بین اوهایو و نیویورک میره و میاد و کارمندها رو ازین دفتر میبره به اون دفتر و این «همسفر بودن» با همکارها خیلی اذیتم میکنه و کلا نمیدونم در بستر بیرون از اداره چجوری باید باهاشون برخوردکرد. تا میشینم اخم میکنم که دوستانه به نظر نیام و کسی بغل دستم نشینه. البته وقتهایی که یادم میره اخم کنم هم کسی بغل دستم نمیشینه و مثل جزامیها دورم خالی میمونه چون تازهواردم و اینها همه هم رو میشناسن و سالهاست همکارن و باهم میرن و میان و مثل اردوهای مدرسه ردیفی دورهم میشینن و قهقهه میزنن و با مهماندار بگو بخند میکنن. مهمانداره مرد چهارشونهی بدجنسیه که از استاندارد مهماندارها ده بیست سالی پیرتره و مجلس رو خوب تو مشتش داره و با رئیسها خوش و بش میکنه و به من محل نمیده و موقع بادوم زمینی پخش کردن جا میندازدم و بعد هم با بطری آب میکوبه توی سرم. اونقدر از ضربه غافلگیر شدم که هول میکنم و ازش بابت اینکه با بطری زده تو سرم عذر میخوام و وقتی میره تازه یادم میاد ضارب اون بوده و خیلی ناراحت میشم و دوست دارم پاشم برم دست به یقه شم. نصف پرخاشگریم به خاطر پسیو اگرسیو بودنمه و اینکه همون موقع که میزنندم سکته مغزی میکنم و نمی تونم واکنش بدم و هی میمونه رو هم جمع میشه.
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. خونهها قد کف دست و بعد قوطی کبریت میشن و هی آب میرن تا بلاخره محو میشن. هم میترسم و توی دلم خالی میشه و هم بدم نمیاد از پنجره دود و بعد شعلههای آتش ببینم و خلبان بگه موتورمون نقص فنی کرده و جو به هم بریزه و دم هواپیما کنده شه و سوراخش مثل سیاه چالی مهماندار بدجنسه رو مکش کنه و بعد مثل ماشین لباس شویی همه چیز با شتاب دور سرم بچرخه وآخرش تصویر مثل شمعی زیر بارون چند بار پت پت کنه تا خاموش شه.